کتاب خانه ادریسیها داستان مشهور غزاله علیزاده است که در سال ۱۳۷۰ منتشر شد و روایتی از یک خانه و اهل آن است که در شهری به نام عشق آباد زندگی میکنند و باید با مهمانان ناخواندهای که برای بازپس گرفتن حق ستمدیدگان میجنگند، روبهرو شوند. کتاب خانه ادریسیها سه سال پس از مرگ غزاله علیزاده موفق شد جایزه بیست سال داستاننویسی را از آن خود کند.
درباره کتاب خانه ادریسیها
خانه ادریسیها، یک رمان طولانی ناب است که در شهر عشق آباد و در خانه ادریسیها رخ میدهند. خانهای که چهارنفر در آن زندگی میکنند و به ناگاه باید با مردمی روبهرو شوند که از گروهی به قدرت رسیدهاند. آنها به عشق آباد آمدهاند تا حق ستمدیدگان را از ستمگران باز بستانند.
در خانه ادریسیها، چهار نفر زندگی میکنند. خانم زلیخا که به نام مادربزرگ یا خانم ادریسیها میشناسیم. زنی که در جوانی دل به پسری به نام قباد بسته است ولی او را به زور به آقای ادریسیها شوهر میدهند. لقا، دختر میانسال زلیخا که همیشه در اتاقش تنها زندگی میکند و تا به حال با مردی رابطه نداشته است. پسری به نام وهاب که نوه پسری زلیخا است و همراه با مادربزرگش زندگی میکند. او در خارج درس خوانده است و در جستجوی رحیلا به عشق آباد آمده است. رحیلا نام دختر جوان خانم ادریسیها است که در جوانی از دنیا میرود ولی اتاقش با تمام وسایلش دست نخورده باقی میماند و کم کم به شکل عشق افسانهای وهاب درمیآید. و در نهایت، یاور، که باغبان و مستخدم پیر و وفادار خانه است.
آنها همه خود را در خانه حبس کردهاند. در وجودشان خمودگی و کسالت موج میزند. زنان همیشه قربانی مردسالاری بودند. مثل ازدواج مادربزرگ که ناخواسته بوده و در نهایت پس از تولد فرزند سومش است که یاد میگیرد جوانی را از سر بگیرد. آنها همیشه مشغول مرور خاطرات خیلی دورشان هستند. وهاب معتقد است که «خو گرفتن، ناچاری و تن آسایی» سبب شده تا آنها هرگز خانه را ترک نکنند و به جمع دیگران پا نگذارند. حالا جمع کهنه آنان، با ورود گروهی که به قدرت رسیدهاند، بهم میریزد. گویی زمان پدید آمدن چیزی نو فرارسیده است. مردمی که به خانه آنها میآیند و اتاقها را میان خود تقسیم میکنند و تقابل این گروه کهنه و نو، رخدادهای شگفت آور و البته اندوهبار را رقم میزند.
درباره غزاله علیزاده
فاطمه «غزاله» علیزاده ۲۷ بهمن ۱۳۲۷ در مشهد به دنیا آمد و ۲۱ اردیبهشت ۱۳۷۵ در جواهرده با خودکشی به زندگی خود پایان داد. او نویسنده ایرانی است که به دلیل نوشتن رمان دوجلدی خانه ادریسیها مشهور شده است. او که دختر منیرالسادات سیدی (شاعر و نویسنده) بود، کار ادبی خود را از دهه ۱۳۴۰ (خورشیدی) و با انتشار داستانهای کوتاه در مشهد آغاز کرد. در کنکور در رشتههای ادبیات فارسی در مشهد و کنکور حقوق و فلسفه در تهران قبول شد اما به دلیل خواست مادرش، حقوق را انتخاب کرد. او بعد از اینکه مدرک کارشناسی علوم سیاسی از دانشگاه تهران را گرفت برای تحصیل در رشته فلسفه و سینما در دانشگاه سوربن به فرانسه رفت. در ابتدا قرار بود دکترای حقوق بگیرد اما با زحمت و تلاش توانست رشتهاش را به فلسفه اشراق تغییر دهد. پایاننامهای هم که قرار بود درباره مولوی بنویسد، با مرگ پدرش نیمهتمام ماند.
غزاله علیزاده ابتدا با بیژن الهی ازدواج کرد و از او دختری به نام سلمی به دنیا آورد. پس از جدایی از او در سال ۱۳۶۲ با محمدرضا نظام شهیدی ازدواج کرد و دو دختر را که از بازماندگان زمینلرزه ۱۳۴۱ بوئینزهرا بودند، به فرزندی قبول کرد. همچنین درباره ارتباط او با سید مرتضی آوینی در دوران دانشجویی، مطالبی گفته میشود که البته جز نکات پرابهام زندگی خصوصی او باقی مانده است.
از غزاله علیزاده تا به حال رمانهای خانه ادریسیها، دو منظره، شبهای تهران و ملک آسیاب و مجموعه داستانهای سفر ناگذشتنی، چهارراه و تالارها منتشر شده است. او جایزه بیست سال داستان نویسی را برای کتاب خانه ادریسیها و جایزه قلم طلاییِ مجله ادبی گردون را برای داستان کوتاه «جزیره» در سال ۱۹۹۹ میلادی از آن خود کرده است.
او به بیماری سرطان دچار شده بود. دوبار خودکشی ناموفق داشت تا در نهایت در جواهرده رامسر خود را از درختی حلق آویز کرد و زندگی را بدرود گفت. آرامگاه او در در امامزاده طاهر کرج قرار دارد.
بخشی از کتاب خانه ادریسیها
نزدیک ظهر آمدند. اوّلی ورزیده بود. کلاه کپی بر سر، بینی، ورم کرده و پهن، انگار که لحظهیی پیش مشتی بر آن زده بودند. سبیل سیخ سیخ بوری روی لبهای درشت و گلگون او سایه میانداخت. لباس سرهم کار بر تن، رکاب شانه چپ افتاده روی بازو، چمدان به دست، وارد شد. با حجب به اطراف نگاه کرد. نفس عمیقی کشید، سینه را از عطر گلهای یاس انباشت. ته سیگار خاموش را روی زمین انداخت و با پاشنه کفش له کرد. وهاب و خانم ادریسی روی پلّکان ایستاده بودند. نگران نگاه میکردند. مرد وارد سرسرا شد. پای او به میزی گیر کرد. گلدانی افتاد و شکست. محکم قدم برمیداشت تا اهل خانه را خبر کند. یاور از ته راهرو آمد. مرد کپی باران خورده را از سر برداشت و زیر بازو گرفت: «قهرمان سلام! (دست را پیش آورد) قهرمان رشید به اهل خانه درود میفرستد. بیزحمت اتاق مرا نشان بدهید!»
چشمهای یاور فراخ شد. رگ کشیدهیی روی گردن او ورم کرد: «کدام اتاق؟»
رشید به در تکیه داد: «فرق نمیکند. آفتابرو باشد بهتر است. سالهاست که پا درد دارم. تنها زندگی میکنم. کلّه سحر میروم، بعدازظهر برمیگردم. سروصدا هم ندارم.»
«کی گفت بیایید اینجا؟ نشنیدهاید این خانه صاحب دارد؟»
مرد سیگاری روشن کرد: «چه بهتر! خانههای شخصی امنتر است. در خانههای عمومی، خودتان که میدانید، سروصدا زیاد است. امراض مسری، (بینی را بالا کشید)، اشخاص ناباب که پول آدم را میدزدند.»
خانم ادریسی از پلّکان پایین آمد. دست به طارمی میگرفت، سکندری میخورد و دامن موجدار او به پاشنهها میپیچید. رشید خبردار ایستاد. بانوی پیر عینک را جابهجا کرد: «اینجا چه میخواهید؟»
«یک اتاق میخواهم قهرمان!»
صدای مرتعش خانم زیر سقف پیچید: «کی به شما گفته اینجا مسافرخانه است؟»
رشید به سیگار پک زد: «آتشکارهای قهرمانِ آتشخانه مرکزی. بروید تماس بگیرید!»
خانم به او نگاه خیرهیی کرد. مرد چمدان را زمین گذاشت، دستها را به هم مالید، لبخند زد و ده سال جوانتر شد: «عدّهیی سر کوچهاند، صدایشان کنم؟ (جیبهای کت را گشت و کاغذی چرب و تاخورده بیرون آورد) نگاه کنید! حکم رسمی! (نامه را به بانوی پیر داد) خودتان بگیرید بخوانید!»
خانم ادریسی کاغذ را کنار زد. چند قدم عقب رفت. صورت آتشکاری، پشت شیشه، کنجکاو به آنها نگاه میکرد. از نوک سبیل بور و مژههای او قطرههای آب میچکید. بینی تیغهیی سرخ، چشمهای تبدار خیره و گونههای برجستهیی داشت. دست رو به گوشها میبرد، نوک بینی را میجنباند، با چشم و ابرو اشارههایی میکرد.
بانوی پیر چشم بست و سر را به ستون تکیه داد: «او را از اینجا دور کنید! طاقت دیدنش را ندارم.»
وهاب پایین آمد، روی آخرین پلّه نشست، دست زیر چانه گذاشت و به نقوش اسلیمی قالی خیره شد.
قهرمان رشید پک محکمی به سیگار زد. رو به بانوی پیر کرد: «چشمهایتان را باز کنید! خودش رفت.»
خانم ادریسی به پنجره نگاه کرد. کسی نبود. نفس عمیقی کشید. به یاور گفت: «زود اتاقی به این مرد بده! در همین طبقه، ته راهرو؛ به حیاط هم راه دارد. (از کنج چشم نگاهی به مرد منتظر کرد) قول بدهید بی سروصدا رفت و آمد کنید. درها را یواش ببندید. عطر با خودتان ندارید؟ (رشید به انکار سر تکان داد. خانم ادریسی به وهاب رو کرد) برو معجونت را بیاور! آن نافه کذایی عنبر ماهی.»
«شیره، نه نافه!»
قهرمان رشید به دور و بر نگاه کرد: «شما از کسی میترسید؟»
خانم ادریسی روی بینی انگشت گذاشت. وهاب از پلّکان بالا رفت و وارد اتاق خود شد. شیشهیی سیاه برداشت، هشت ضلعی نامرتّبی که نور را در بُن هر منشور تجزیه میکرد. پایین آمد و رو به مرد رفت. عطر فضا را پر کرد. کبوتری روی شانه او نشست. رشید به شیشه نگاه کرد: «من… قهرمان! چی بگویم؟ عطر مال دخترهاست. در کارخانه مسخرهام می کنند.»
خانم ادریسی پیش رفت و تشویقکنان دستی به شانه او زد: «قبول کنید قهرمان! بوی آن تا صبح میرود. تازه سیگار هم میکشید. قول میدهم نفهمند. (انگشت میانی را بین دو دندان گرفت) ما در این خانه مشکلی داریم. یاور تو حالیاش کن!»
یاور آه کشید: «از من میپرسی عطر بزن! به حال همه نفع دارد.»
مرد هاج و واج به چهرهها نگاه کرد. گردن سرخ را پیش آورد: «به کجا بایدزد؟»
وهاب عطرپاش را فشار داد. گرتهیی ابری روی گونه و موهای زبر و کوتاه او نشست. با پشت دست پاک کرد. به سرفه افتاد. از بین انگشتهایش سیگار روشن رها شد، هنوز به زمین نرسیده یاور آنرا گرفت و از دریچه بیرون انداخت. مرد پلکها را به هم زد: «اتاق کجاست؟»
خانم ادریسی او را ته سرسرا برد. درِ بستهیی را نشان داد. سنگین و برّاق بود، از چوب گردو، دستگیرهها طلایی. رشید چمدانش را آورد. در را باز کرد و وارد اتاق شد. پی اندام پهن او رگههایی از عطر به جا ماند. نعل کفشها بر کفپوش چوبی میخورد. از پشت دیوارها صدای سوت میآمد.
لقا بر آستان در پذیرایی ظاهر شد، دستهای سفید و لمس را روی چارچوب گذاشت. موهای او باز شده بود، روبان صورتی سر خورد و افتاد، چشمهای مات را تنگ کرد: «غریبهیی اینجاست؟»